یکی از مراحل رشد انسان، مرحله نوجوانی است. دوره نوجوانی عملا مقارن با دهه دوم زندگی بوده و حدوث آن در 14تا18 سالگی است. این دوره انتقالی با تغییرات سریعی در زمینه رشد فیزیکی، پیدایش خصوصیات ثانویه جنسی آغاز می گردد وآنگاه فرد به تکامل و بلوغ روانی کامل رسیده که با واقعیت زندگی دست و پنجه نرم نماید ومسئولیت پذیرد پایان می یابد. نوجوانی به پهنه سالهایی اطلاق می شود که کودکی را به بزرگسالی می پیوندد. شروع نوجوانی با تغییرات بدنی همزمان می شود و در نتیجه ردیابی ظاهری آن آسانتر است. در حالیکه پایان آن بر حسب شکل گیری ساختهای عقلی وتغییرات عاطفی واجتماعی نوسانیتر در نظر گرفته شده است. به همین دلیل برای کسانیکه به ضابطه ظاهری تکیه کرده اند شروع نوجوانی را زیست شناختی و پایان آن را فرهنگی دانسته اند.
اریک اریکسون در سال 1968،نظریه رشد من را برای تشریح بین عوامل روانشناختی، تاریخی ورشدی در شکل گیری شخصیت مطرح کرد. اریکسون معتقد است که عمده ترین تکلیف یک نوجوان حل بحران هویت در برابر سردرگمی نقش است ( مرحله پنجم رشد روانی-اجتماعی ).
در مرحله پنجم نوجوان تمام اکتسابات قبلی یعنی تمام دلبستگی های هیجانی، استقلال، ابتکارات و تحقق های خود را به میدان می آورد. در آستانه زندگی بزرگسالانه خود را ناگهان در یک انقلاب هورمونی واقعی غوطه ور می بیند، انقلابی که بر اثر رشد و نمو بدنی شدید به وجود آمده است. بنا به نظر"اریکسون"، نوجوان در جستجوی من یا هئیت خویش است. او سعی می کندکه عناصر پراکنده و متفرق شخصیت خود را با همدیگر مرتبط سازد و تعارض های قبلی را از و تجربه کند و در این راه غالبا با والدین خویش درگیر می شود. او پشت سر هم نقش های مختلف و رفتارهای مختلف را تجربه می کند و سپس آنها را به یکسو می نهد. آنگاه دوباره آنها را تدارک می بیند تا از نو تجربه کند. اغلب اتفاق می افتد که نوجوان به یک ساخت دهی پایدار شخصیت نائل نمی گردد و در نتیجه با فکر پراکندگی خود به سر می برد.
رشد هویت
هر عامل رشدی که به نوجوان کمک کند تا با اطمینان از خود درک کند که از دیگران متمایز و مجزاست، در حد معمولی ثبات رأی ویکپارچگی دارد، در طول زمان تداوم دارد و در ضمن خود را شبیه آن تصوری بداند که دیگران از او دارند، سبب می شود که در نوجوان احساس هویت کاملی از خود ایجاد شود وهر عاملی که در این استنباط های نوجوان از خودش خلل ایجاد کند باعث سردر گمی هویت و«عدم توانایی در رسیدن به یکپارچگی وتداوم تصورات فرد از خودش »میگردد.
اریکسون معتقد بود که تکلیف عمده نوجوان کسب احساس هویت است یعنی یافتن پاسخی به این دو سؤال: « که هستم؟ ». « چه می کنم؟ ». اریکسون اصطلاح بحران هویت را برای اشاره به همین فرایند فعال تعریف خود وضع کرده بود ولی آن را بخش لا یتجزایی از رشد سالم روانی _اجتماعی دانست. بیشتر روانشناسان رشد نیز معتقدند که نوجوانی را باید دوره نقش آزمایی دانست؛ دوره ایی که فرد ممکن است رفتارها، علایق و عقاید گوناگونی را به جای هم امتحان کند. نوجوان می خواهد از تلفیق این ارزشها وارزیابیها تصویر یکدست و منسجمی به دست آورد.
جستجوی هویت به دلایل مختلف سرنوشت ساز است: نوجوان تغییرات جسمی سریعی را تحمل می کند، تفکر او دگرگون می شود، او باید در مورد ادامه یا ترک تحصیل تصمیم بگیرد.
مطلوب آن است که بحران هویت در سن بیست تا بیست وپنج سالگی چنان حل شده باشد که فرد بتواند به سایر تکالیف زندگیش بپردازد. اگر این روند با توفیق طی شود، می گویند که فرد برای خود هویتی کسب کرده است واین معمولا به معنای آن است که او در مورد هویت جنسی، علایق شغلی و جهان بینی اعتقادی خود احساس یکپارچه ای پیدا کرده است ،ولو این احساس در مراحل بعدی رشد قابل تغییر وحتی واجب التغییر باشد. اگر بحران هویت حل نشده باشد، فرد هیچ احساس یکدستی در مورد خود ندارد وبرای ارزیابی در مورد صحت وسقم اعمالش در حوزه های اصلی زندگی فاقد مجموعه واحدی از معیارهای درونی است.
سرانجام اینکه، درک هویت فرد مستلزم « تقابلی روانی اجتماعی » است .به عبارت دیگر نوجوان باید « بین آن تصویری که از خودش دارد وآن تصوری که از استنباط وانتظار دیگران از خودش دارد »هماهنگی ایجاد کند.