عشق و دوست داشتن یا روابط عاطفی، نقشی محوری در زندگی بشر دارد. نظریه دلبستگی تلویحات عملی زیادی برای جامعه، والدین، کودکان، عشاق، همسران، آموزگاران، دوستان، پرستاران و درمانگران دارد. نگریستن به مراجعین از این دیدگاه به برقراری رابطه با او کمک میکند.
ریشه های نظریه دلبستگی، فرآیندهای زیستی ذاتی دلبستگی، نوروبیولوژی تحول مغز و ماهیت ارتباطی دلبستگی و فرآیند تحول کودکی، مسایلی است که در ابتدای بحث باید بدان پرداخت.
دلبستگی، فرآیند زیستی ذاتی پیوند بین یک کودک و مراقبین نخستین اوست. ماهیت و کیفیت پیوند، به واسطه حساسیت و پاسخدهی مراقب به نیازها و رفتارهای دلبستگی نوزاد تعیین میشود. نوزادان و کودکان به مجاورت نزدیک با یک فرد دوستداشتنی دیگر نیاز دارند تا نیازهای آنها را ارضا و از آنها محافظت کنند. رفتارهای مجاورتجویانه ذاتی مانند گریه کردن، مکیدن، نگاه کردن، لبخند زدن، چسبیدن، دنبال کردن و غیره است. وقتی که مراقب با توجه، حساسیت و همدلی به این رفتارهای مجاورتجویانه پاسخ دهد و همیشه برای رفع نیازهای کودک در دسترس باشد، کودک احساس محبوب بودن، ارزشمند بودن، محافظت شدن، امنیت و اطمینان به توانایی خود در رفع نیازهایش میکند.
دیگران، پایه و اساس جایگاه امن او میشوند. جایگاهی که کودک میتواند از آن جا با اطمینان به کشف دنیا بپردازد، بازی کند، رشد کند و روابطش را بسازد. در طی زمان، کودک روابط دلبستگی اولیهاش را درونی میکند و آن روابط درونیشده، الگوی کاربردی درونی آنها میشود. این الگوی کاربردی درونی به مثابه طرح و نقشهای برای روابط کودک با خودش و دیگران، عمل میکند. این الگو، عدسی یا لنزی است که بهوسیله آن، همه روابط فیلتر شده و سپس تجربه میشوند، روابط گذشته تعمیم یافته و شناختها و ادراکات فعلی را تحت تاثیر قرار میدهند. همچنین بر اساس این الگو، وقایع آینده و آنچه در آینده رخ خواهند داد، پیشبینی شده و خلق خواهند شد. بنابراین پیوندهای دلبستگی به طرز چشمگیری رشد و تحول کودک را تحت تاثیر قرار داده و تاثیرات فراگیری بر زندگی عاطفی و هیجانی و ارتباطی فرد تا سراسر زندگی، خواهد داشت.
به زبان امروزی، دلبستگی رابطهای است میان دو فرد که احساس قوی در مورد همدیگر دارند و اعمالی برای ادامه این رابطه انجام میدهند. بسیاری از جفتها از قبیل خویشاوندان، عاشقان و معلم و شاگرد به هم وابسته اند. اما به زبان روانشناسی رشد، دلبستگی، اغلب به رابطه میان شخصیتهای اجتماعی خاص و یک پدیده خاص که ویژگی های منحصر به فرد این رابطه را انعکاس می دهد، گفته میشود. دراین مورد، دوره رشد دوره کودکی است و این شخصیتهای اجتماعی کودک و یک یا چند مراقب بزرگسال می باشند و این پدیده یک پیوند است.
جان بالبی، کسی بود که نظریه دلبستگی را بیان کرد و از نظریه او موج وسیعی از تحقیقات آزمایشی مربوط به روابط نزدیک کودکان برخاست. او به تعامل بین مادر کودک اشاره میکند و نتیجه عمده تعامل بین مادر کودک را به وجود آمدن نوعی دلبستگی بین آنها میداند. وجود این پیوند، سبب می شود که کودک به دنبال آسایش حاصل از وجود مادر باشد بخصوص زمانی که احاس ترس و عدم اطمینان میکند.
به نظر بالبی چنین روابطی یک پایه تکاملی و یک کارکرد زیستی دارند. آنها از هستی نشات گرفتهاند به خاطر اینکه در گذشته دور نوع بشر، زمانی که شکارچیان واقعاً خطرناک بودند مکانیسمی مورد نیاز بود تا بوسیله آن فرزندان بتوانند نزدیکی به مراقبشان را حفظ کنند و همچنین بدین وسیله شانس ماندگاری و بقایشان را افزایش دهند. بنابراین براساس انتخاب طبیعی کودکان، به ابزارهای جلب توجه والدینشان (از قبیل گریه کردن) حفظ توجه و علاقه آنها ( ازقبیل لبخند زدن و غان و غون کردن ) و حفظ نزدیکی شان ( از قبیل دنبال کردن و چسبیدن) مجهز شدهاند. یعنی بچهها به طور ژنتیکی آماده شدهاند تا در مجاورت افرادی که احتمالاً از آنها محافظت میکنند باقی بمانند و برای مواظبت و کمک کردنشان در زمانهای پریشانی و تشویش علامت بدهند.
به طور خلاصه دلبستگی میتواند به عنوان یک رابطه عاطفی با دوامی برای یک فرد خاص تعریف شود و چنین روابطی دارای ویژگیهای زیر می باشد.
1) آنها انتخابی هستند یعنی روی افراد خاص که رفتار دلبستگی را دریک موقعیت فرا میخوانند متمرکز هستند و در حقیقت دامنه آنها محدود به افراد خاصی است.
2) آنها تقرب جویی فیزیکی را دارا می باشند یعنی منجر به کوشش برای حفظ مجاورت با موضوع دلبستگی میشوند.
3) آنها امنیت و آسایش را فراهم میکنند که این منجر به دستیابی به مجاورت میشود.
4) آنها زمانی که رابطه قطع میشود و مجاورت نمی تواند حاصل شود اضطراب جدایی ایجاد میکنند.
در نهایت ذکر این نکته ضروری است که بین دلبستگی و وابستگی تفاوت وجود دارد. در هفتههای نخست زندگی، یک نوزاد بدون تردید به خدمات مادر وابسته است اما هنوز به مادر دلبسته نشده است. در حالی که یک کودک 3 -2 ساله که با ورود فرد ناآشنا رفتار دلبستگی به مادر را نشان می دهد به مادر دلبسته است و نه وابسته. کلمه وابستگی به طورضمنی به اندازه و حدی که یک فرد برای حیاتش به دیگری متکی است اشاره می کند و بنابراین یک منشاء کنشی دارد در حالی که دلبستگی به شکلی از رفتار اشاره دارد که کاملاً توصیفی است. وابستگی در موقع تولد، در اوج خود است ولی در جریان تولد کودک رو به زوال میرود در حالی که دلبستگی در موقع تولد قابل مشاهده نیست و به تدریج بعد از شش ماهگی اشکار میشود.
کارکرد دلبستگی
به نظر بالبی دلبستگی کارکردهایی شبیه به یک سیستم کنترل کننده دارد یعنی بسیار شبیه به یک ترموستات عمل میکند و برای حفظ وضعیتی ثابت یعنی ماندن در مجاورت با والدین ایجاد شده است. زمانی که این حالت بدست آمد رفتار دلبستگی خاموش میشود. یعنی دیگر بچه نیازی به گریه کردن یا غان و غون کردن ندارد میتواند اهداف دیگرش از قبیل بازی و کاوش را دنبال کند.
زمانی که این حالت تهدید شود مثلاً با عدم حضور مادر در دامنه دید کودک یا حضور یک فرد غریبه پاسخ های دلبستگی بسیج میشوند و کودک برای بدست آوردن مجدد حالت قبلی فعالانه تلاش میکند. شیوهای که کودک این تکلیف را انجام میدهد با افزایش سن و توانایی رفتاری و شناختی کودک تغییر میکند. تا شش ماهگی کودک صرفا گریه میکند، در سه سالگی، کودک مادر را صدا می زند و او را تعقیب میکند و در جاهای خاصی او را جستجو میکند. همچنین با توجه به شرایط کودک این شیوه ها تغییر میکند. یعنی اگر کودک مریض یا خسته باشد پاسخ های دلبستگی بسیار زودتر فعال می شوند و همچنین نیاز به مجاورت مادر شدیدتر می شود بطور مشابه آن مطابق با موقعیت خارجی تغییر میکند. یعنی در محیط های آشنا تحمل کودک نسبت به غیبت مادر بیشتر است تا در یک محیط نا آشنا. با این وجود دلبستگی از شبکهایی از اعمال، شناختها و عواطف درست شده است که هدف آن ارضای اساسی ترین نیاز بشر یعنی بقا می باشد.