آسیب شناسی روانی

اختلال اسکیزوفرنیا

پ. 22 ساله، مجرد با تحصیلات کارشناسی است که همراه مادر و خواهرش در یکی از شهر های بزرگ زندگی می کند. پدرش یک سال قبل، به طور ناگهانی فوت کرده است. همچنین، به تازگی به دنبال تعدیل نیرو، کارش را از دست داده است. خانواده ی پ. گزارش دادند از سه هفته پیش از آوردن وی به درمانگاه، حرف های عجیب و غریب می زد، خوابش کم شده بود، رابطه اش را با خانواده قطع کرده بود و به رغم سرمای هوا در بیرون از خانه لباس نمی پوشید. دست خط او ظرف چند هفته به شدت خراب و درهم شده بود.

او همیشه علاقه ی زیادی به کمک به دیگران داشت ولی حالا از نجات تمام بچه های گرسنه ی دنیا «بر اساس یک طرح محرمانه» حرف میزد: طرحی که قرار بود فقط در زمان مناسب و فقط برای مسئولان و مدیران مطرح کند. چند روز بعد، او از خانه خارج شد و دیگر به خانه برنگشت. خانواده اش نگران شدند و پس از دو روز او را در منطقه دیگری از شهر پیدا کردند. او گیج و آشفته بود. به همین دلیل به یک بیمارستان روانی مراجعه کردند. پس از مصاحبه با روان پزشک مشخص شد او هذیان دارد: اعتقاد راسخ به این که می تواند با طرحش به کودکان قحطی زده ی تمام دنیا کمک کند. او طرحش را در یک دفتری که همیشه همراه خود داشت نوشته بود. پس از صحبت با روانپزشک اجازه داد روانپزشک کتابچه اش را ببیند. پ. در دفتر، فکرهای پراکنده ی نوشته بود مانند: «ارواح قحطی زده»، «ماه تنها جا است»، «باید آنها را نجات بدهی» و «خیلی سریع شروع کن». همچنین، نقاشی هایی با مضمون سفینه های فضایی کشیده بود. طرح کلی پ. این بود که یک سفینه ی فضایی بسازد و با آن به ماه برود و در آنجا انجمنی از کودکان دچار سوء تغذیه تشکیل بدهد تا در کره ماه از گرستگی نجات یابند. همچنین روانپزشک متوجه شد پ. صداهایی از فضا می شنود: صدای فضایی هایی که می خواهند با او ارتباط برقرار کنند و در مورد نحوه ی اجرای طرح اش با او صحبت کنند تا بتواند طرح خود را با موفقیت انجام دهد.


اسکیزوفرنیا چیست؟

اسکیزوفرنیا یک بیماری روانی است که در توانایی تفکر، احساسات، تصمیم گیری و ارتباط با دیگران اختلال ایجاد می کند. اسکیزوفرنیا یک بیماری روانپزشکی پیچیده و طولانی مدت است. شیوع اسکیزوفرنی در مردان و زنان برابر است. اندازه گیری شیوع دقیق اسکیزوفرنیا دشوار است. برخی از مظالعات نشان میدهند که در حدود 1 درصد از جمعیت جهان به بیماری اسکیزوفرنیا مبتلا می شوند. اگرچه اسکیزوفرنیا در هر سنی ممکن است رخ دهد، اما میانگین سن شروع آن در اواخر نوجوانی تا اوایل دهه دوم زندگی برای آقایان و اواخر دهه دوم زندگی تا اوایل سی سالگی برای زنان است. اسكيزوفرنيا در فرد كمتر از 12 سال يا بالاتر از 40 سال چندان شایع نيست. اسکیزوفرنیا معمولاً سیری مزمن داشته و شامل 3 مرحله می باشد:

مهم است انسان ها بتوانند اشتباهاتی که منجر به صدمه به خود یا دیگران شده است را ببخشند. برای صدماتی که به دیگران زدند، طلب بخشش کنند و همین طور خود را ببخشند. زمانی که قربانی آزارها، بدرفتاری ها و اشتباهات دیگران شدند، بتوانند آنها را ببخشند تا به آرامشی عمیق دست یابند. جمله زیبایی در مورد بخشش گفته شده است با این محتوی که «من می بخشم نه برای آن که آنها لایق بخشش اند بلکه به این دلیل که من لایق آرامشم».

مطالعات اخیر در زمینه بخشش نشان داده، انسان هایی که خطاهای خود یا دیگران را می بخشند از سطح سلامت جسمی وروانی بالاتری برخوردراند. به عبارت دیگر، بخشش منجر به پیامدهایی می شود که با سلامت بیشتر درارتباط است. پیامدهای ناشی از بخشش را می توان در حوزه های زیر خلاصه کرد:

در مرحله ی فعال، بیماران با علایمی چون توهم، هذیان و تفکر به هم ریخته مواجه هستند و این در حالی است که در مراحل آغازین و باقی مانده ی بیماری، این علایم به صورت خفیف تری بروز می کنند.

تشخیص اسکیزوفرنیا و علائم آن

تشخیص اسکیزوفرنیا آسان نیست. گاهی استفاده از داروهایی مانند مت امفتامین یا LSD می تواند علائمی مانند اسکیزوفرنیا ایجاد کند. بنابراین تشخیص این بیماری صرفا باید توسط روانپزشک یا روانشناس بالینی انجام شود و به هیچ عنوان نباید بر اساس حدسیات خود و یا به عنوان شوخی عنوان این بیماری را به کسی نسبت بدهیم. زیرا این کار پیامدهای جدی بر زندگی افراد دارد. تشخیص این بیماری کاری است بسیار تخصصی، چون علائم بیماری اسکیزوفرنیا با چندین اختلال روانی دیگر مشابهت دارد و صرفا یک متخصص می تواند این تفاوت ها را تشخیص دهد. برای تشخیص اسکیزوفرنیا باید حداقل به مدت 6 ماه ، دو مورد یا بیشتر از پنج علامت زیر وجود داشته باشد:

توهم : توهم یعنی ادراک در غیاب محرک خارجی. یعنی بیمار صداهایی را می شنود یا تصاویری می بیند که افراد دیگر نمی شنوند و یا نمی بینند. توهم بویایی خیلی کمتر دیده می شود یعنی فرد بوهایی را ادراک می کند که وجود ندارند. توهم برای شخصی که آن را تجربه می کند بسیار واقعی است. شایع ترین توهمات در بیماران اسکیزوفرنیا توهمات شنیداری هستند. در مثال پ. شنیدن صدای افراد فضایی نمونه ای از توهم در بیمار اسکیزوفرنیا بود.

هذیان : هذیان ها افکار غلط و با ثباتی هستند که واقعیت ندارند و با توجیه، منطق و استدلال اصلاح نمی‌شود. بعنوان مثال بیمار باور دارد افکارش از ذهنش بیرون می رود یا دیگران با دستگاهی افکار او را بیرون می آورند، دشمنان به دنبال او هستند یا رادیو و تلویزیون میخواهند او را به کاری وادار کنند. در مثال پ.، اعتقاد راسخ او به «کمک به کودکان قحطی زده بر اساس طرحی محرمانه با مستقر کردن آنها در یک پایگاه فضایی» نمونه ای از هذیان در بیماری اسکیزوفرنیا بود.

گفتار آشفته : فرد مبتلا به اسکیزوفرنیا ممکن است به سؤالات پاسخی نامربوط دهد، جملات را با یک موضوع شروع کند و در جایی کاملاً متفاوت خاتمه دهد، یا چیزهای غیر منطقی و عجیب و غریب بگوید. گفتارش، به سرعت از موضوعی به موضوع دیگر تغییر کند و یا کلمه یا عبارات خاصی را مداوم تکرار کند. در مثال پ. صحبت های عجیب و غریب و گاها نامفهوم پ. در مورد طرح محرمانه اش و بی وقفه صحبت کردن در مورد طرح خود نمونه ای از گفتار آشفته در بیمار اسکیزوفرنیا است.

رفتار آشفته: گاهی بیماران وضعیت‌های خاصی به خود می‌گیرند، به طور مثال ساعت ها دست خود را بالا نگه می دارند و یا به مدت زیادی بدون دلیل روی یک پا می ایستند.

علائم منفی : علائم منفی به معنای فقدان یا کاهش قابل ملاحضه ی پاسخ های عاطفی عادی یا فرایندهای تفکر عادی است. به طور مثال کاهش یا فقدان احساسات، عدم توانایی در لذت، عدم تمایل به ایجاد روابط و عدم انگیزه. در مثال پ. دیدید که مدتی دچار انزوا شده بود و میزان ارتباط خود با خانواده را کاهش داده بود.

علایم بیماری اسکیزوفرنیا باعث مشکلات جدی در زندگی و روابط و معاشرت های بیمار می شوند. مثلاً باعث انزوا ، پرخاشگری و رفتار جنسی نامناسب می شود. ممکن است بپرسید آیا بعضی بیماری ها ممکن است منجر به اسکیزوفرنیا شود یا این که مصرف بعضی مواد می تواند این بیماری را ایجاد کند؟ پاسخ این است که بعضی بیماری ها و یا مصرف بعضی مواد می تواند حالت های شبیه اسکیزوفرنیا ایجاد کند ولی به چنین بیماری هایی اسکیزوفرنیا گفته نمی شود.

مهم است که همه مردم با علایم و نشانه های اسکیزوفرنیا آشنا باشند و آن را بشناسند. مراجعه سریه به مراکز تخصصی به درمان این بیماری بسیار کمک می کند. آگاهی مردم و خانواده ها از این بیماری نه تنها در درمان این بیماران کمک کننده است بلکه به آنان کمک می کند تا بهتر بیمار و شرایط حال آنان را بدانند.

نوشته: طناز عالی پور،کارشناس ارشد روانشناسی بالینی

بهداشت روان

مفروضات از هم پاشیده

هنگام مصاحبه با مادر ِیکی از بیماران اسکیزوفرنیک، مادر در حالی که اشک می ریخت گفت: «من تمام زندگیم را برای پسرم گذاشتم. وقتی از سربازی برگشت مرتب خواستگاری می رفتیم. هر جا خواستگاری می کردیم به پوست دخترها نگاه می کردم. چون فکر می کردم، اگردختری پوستش خوب باشه، بچه اش هم سالم تر میشه. نمی دانستم که این طوری میشه. الآن دیگه به هیچی فکر نمی کنم».

اوایلی که کتاب های پائلوکوئیلو به فارسی ترجمه شد، یکی از آشنایان به شدت تحت تاثیر این نویسنده قرار گرفت و این ایده که اگر چیزی را یک انسان بخواهد تمام کائنات به او کمک می کنند تا به آن چه می خواهد، برسد. صرف نظر از درست یا غلط بودن این ایده، او یک برنامه برای خودش تعیین کرد که تا چند سال آینده بتواند یک میلیون دلار پول داشته باشد. او در تلاش برای رسیدن به این برنامه موفق بود و احساس رضایت می کرد. تا این که ناگهان همسرش که بیماری دیابت داشت، فوت کرد و او را با دو فرزند دو قلو تنها گذاشت. چند روز قبل از فوت، همسرش برای او نامه ای نوشته بود و از بی توجهی و بی مهری او شکایت کرده بود. بعد از فوت همسر و رسیدگی به دو فرزند دو قلو، آن فرد به این می اندیشید که بدون همسرش یک میلیون دلار که نه بلکه یک میلیارد دلار به چه کار او می آید.

همه ما انسان ها چشم انداز روشنی از زندگی خود داریم. زندگی مان را بر اساس روال خاصی برنامه ریزی می کنیم و در جهت رسیدن به آنها تلاش می کنیم. معمولاً چشم اندازی که از زندگی داریم بر اساس کلیشه های معمول و متعارف زندگی است: اغلب تا سن خاصی تحصیل، دبیرستان و دانشگاه را برای زندگی خود به تصویر می کشیم. بعد نوبت کار، ارتقاهای شغلی و ارتباط با همکاران و دوستان است. در همین حال، به ازدواج و تشکیل خانواده فکر می کنیم: انتخاب همسر، تشکیل زندگی مشترک، عشقی که در زندگی تجربه می کنیم. بعد، بچه دار شدن و فرزندپروری به میان می آید. سپس، به دوران بازنشستگی فکر می کنیم که در کنار همسر، فرزندان و نوه ها، به انجام کارهایی بپردازیم که هیچ وقت فراغتی برای آنها نداشتیم: مسافرت، زندگی در ییلاق، نویسندگی، نقاشی، مطالعه و ... .

نکته جالب این است که در این چشم انداز مان از زندگی، همه چیز بر طبق روال و کلیشه هاست. آن چه هیچ جایی در ذهن مان ندارند، به آنها فکر نمی کنیم و برای آنها جایی در زندگی خود باز نمی کنیم، حوادث و اتفاقات بزرگ و کوچک و ناخوشاینداست. طوری در زندگی برنامه ریزی می کنیم که گویی زندگی کاملاً، قابل پیش بینی است. فقط ما نیستیم، همه انسان ها بر اساس همین روال به زندگی فکر می کنند و به جلو می روند. جایی برای ناملایمات زندگی، بیماری ها، مشکلات، موانع و دردسرها باز نمی کنیم. یادمان می رود که بیماری های مختلفی در زندگی وجود دارند که فقط از بعضی از آنها با سبک زندگی سالم می توان دوری جست. درست است با انتخاب سبک زندگی سالم، با رعایت زندگی عاقلانه و سالم فقط از بعضی از بیماری ها مانند اعتیاد و برخی از مشکلات حقوقی و قانونی و ... می توانیم دور بمانیم. ولی، علت همه بیماری ها شناخته شده نیست، همه چیز تحت کنترل ما نیست وگاهی اوقات، در بعضی شرایط با همه تلاش هایی که انجام می دهیم، دچار دردسر و مشکلات جدی می شویم. مشکلات، بیماری ها و اتفاقاتی ما را از مسیری که در ذهن داشتیم دور می کند. گاهی. بله، گاهی، مشکلات و موانعی در زندگی رخ می دهند که قابل پیش بینی نیستند ولی کاملاً زندگی مان را تغییر می دهند.

معمولاً، مواجه شدن با مشکلات یا پدیده هایی که ما را از مسیر مورد نظرمان دور کند، آسان نیست. این مشکلات و حوادث علاوه بر اینکه زندگی ما را تغییر می دهند، تاثیرات روانی منفی زیادی بر سلامت روانی ما وارد می کنند. به دنبال چنین اتفاقاتی، عده ای از افراد دچار فروپاشی می شوند و مشکلات روانی زیادی را تجربه می کنند. چرا چنین می شود؟ چرا چنین اتفاقاتی می تواند تاثیراتِ بزرگی بر سلامت روان انسان ها بگذارد؟

پاسخ سوال بالا را در فعالیت های خانم رانی جانف-بالمن Ronnie Janoff-Bulman استاد روان شناسی دانشگاه ماساچوست می توان یافت. وی در مطالعات خود در زمینه افرادی که قربانی تروماها و حوادث طبیعی و ساخت دست انسان شدند متوجه شد همه انسان ها باورهای خاصی در مورد جهان، مردم و ... دارند. هنگامی که با حوادث روبه رو می شوند (مانند سیل، زلزله یا قربانی حمله و خشونت و مانند آن) یا در زندگی خود با تغییرات ناخوشایندی روبه رو می شوند (مانند از دست دادن عزیزشان)، تمامی آن باورها و پندارها به زیر سوال می رود و دچار گم گشتگی و آشفتگی شدیدی می شوند. بسیاری از افراد زمانی که با چنین مشکلات و اتفاقات بد روبه رو می شوند می گویند: «ما فکر نمی کردیم که این اتفاق برای من بیفتند». سوالی که در ذهن بسیاری از آنان می چرخد: «چرا من؟»، «چرا حالا؟»، «چرا در این شرایط خاص؟» و... .

خانم جانف- بالمن سه نوع مفروضه اساسی را مشخص کرد: 1- باور به این که دنیا بر اساس خیرخواهی و نیک خواهی است، 2- زندگی با معناست و 3-من خوبم. افرادی که به شدت چنین مفروضاتی در ذهن خود دارند، زمانی که با حوادث و اتفاقات سخت، شدید ومنفی روبه رو می شوند، دچار مشکل می شوند. در چنین شرایطی، باورهای آنان به شدت فرو می پاشد و از بین می رود و باورهایی متضادی در ذهن آنان شکل می گیرد که: دنیا جای بدی است، زندگی بی معناست و من خوب نیستم.

باور به این که دنیا بر اساس خیرخواهی و نیک خواهی است.

باور به خیر و خوب بودن جهان، خود، به دو باور قابل تقسیم است: 1- دنیا محل خیرخواهی است و 2- مردم جهان بر اساس خیر و خیرخواهی عمل می کنند. ایراد این باور این است که خوب بودن جهان و خوب بودن آدم ها، به محیط اطراف ما محدود می شود نه کل جهان. این باور بنیادینی core beliefاست که بر اساس ارتباط ما با مادر یا مراقب اصلی در دوران نوزادی شکل می گیرد. باور به خیر بودن جهان بر اساس بخشی از تجارب ما شکل می گیرد ونه کل آن. ولی، وقتی چنین باوری به تمام روابط بین فردی و ارتباطات انسانی تعمیم داده می شود، هنگامی که فرد با مشکلی روبه رو می شود که با این باور در تضاد است، کل روابط و کل خیریت را در جهان به زیر سوال می برد.

2- زندگی با معناست بسیاری از انسان ها در طی زندگی خود به این باور رسیدند که اگر کار خوب کنی، پاداش می بینی و اگر کار بد کنی، تنبیه می شوند. آنان این باور را به کل تجارب خودشان تعمیم داده اند. وقتی اتفاق بدی برای فردی رخ می دهد که «حقش نبوده» این افراد دچار مشکل جدی می شوند. وقتی عزیزی که «بدی به کسی نکرده است» و سرتاسر زندگی خود را با عشق و محبت طی کرده است و ... دچار بیماری می شود و فوت می کند، باورِ به بامعنی بودن زندگی زیر سوال می رود. در چنین شرایطی، این فرد به همه چیز شک می کنند که در این دنیا هیچ نظم و قاعده ای وجود ندارد. بعضی آنان به نتیجه دیگری می رسند که دنیا معکوس است یعنی اگر کار بد کنی نتیجه خوبی می بینی و خوب بودن یعنی بدبخت شدن. پس، بهتر است بد باشی چون دنیا بی معنی است و ... .

3-من خوبم احساس ارزشمندی بسیاری از انسان ها مشروط به کارها و فعالیت های مثبتی است که انجام می دهند. بسیاری اعتقاد دارند که چون افراد خوبی هستند و چون کارهای خوبی می کنند اتفاق بدی برای آنها رخ نخواهد داد. این افراد با استفاده از این روش سعی می کنند جهان و اتفاقات و حوادث را کنترل کنند. پس، زمانی که چرخ زندگی و روال روزگار به کام آنها نمی چرخد و با مشکلات، حوادث واتفاقات بد روبه رو می شوند به این نتیجه می رسند که پس من خوب نبودم، یا به اندازه کافی خوب نبودم و اصلاٌ بد بودم که به چنین سرنوشتی دچار شدم. حال، آنان به احساس بد و منفی از خودشان می رسند: «من بدم»، «بی ارزشم»، و ... .

واقعیت این است که اتفاقات و حوادث به اندازه کافی آسیب زننده و صدمه زننده اند: چه اتفاقات و حوادث کوچک (مانند سرقت پول در مترو)، چه اتفاقاتی که تاثیر متوسطی بر زندگی دارند (مانند اخراج از کار)، چه اتفاقات سنگین (مثل ابتلای فرزند به بیماری جدی و یا فوت عزیز) و چه تروماهایی مانند درگیر جنگ، سیل و زلزله شدن. وجود چنین دیدگاه هایی از خود و جهان، باعث می شود افراد پس از تجربه سختی ها، دچار گرفتاری های فکری و دغدغه هایی شوند که تاثیر آن اتفاق را بدتر و بدتر می کند. به همین دلیل است که مشکلات فرد بیشتر و بیشتر می شود و نمی تواند از آن حادثه و اتفاق رها شود. در نتیجه تاثیرات آن رویداد و حادثه منفی سال های سال بر زندگی وی سایه می افکند. می بینیم بعد از وقوع آن حادثه؛ دیگر زندگی فرد به روال عادی و معمولی برنگشته است. نکته مهم این است که دنیا محل خیر و خوبی هست ولی نه صد درصد. اتفاقات و حوادث منفی در جهان رخ می دهد و هیچ کسی از این نوع حوادث منفی در امان نیست. نکته دوم، اتفاقات و حوادث رخ می دهند ولی همیشه نتیجه رفتارهای ما نیستند. و نکته سوم این که رخ دادن اتفاقات و حوادث منفی از ارزش انسان ها چیزی کم نمی کند. اساساً، در جهان کسی نیست که تجربه های صدمه زننده نداشته باشد. در روان درمانی به فرد کمک می شود که به این بینش برسد. در واقع، این فرآیندی است که در طی روان درمانی رخ می دهد. روان درمانی برای افرادی که قربانیان حوادث و اتفاقات منفی زندگی، کمک می کند تا با دیدگاه جدیدتری به جهان بنگرند: جهانی پر از اتفاقات خوب و بد که گاهی رخدادها و حوادث منفی آن دامن افراد توانمند، شریف و قوی را هم می گیرد.

روان شناسی مثبت

شفقت به خود

ش. برخلاف انتظار خود نتوانست در تهران دانشگاه قبول شود. اگر چه او در رشته پزشکی قبول شد ودانشگاه سراسری ولی نه در دانشگاهی که همیشه آرزو داشت. او از این موضوع بسیار عصبانی بود و بسیار خود را سرزنش می کرد. او فکر کرد که باید خود را به درستی تنبیه اساسی کند. به همین علت، در کوره های شیشه گری جنوب شهر تهران خود را مجبور به شیشه گری کرد تا شاید این تنبیه و این کار سخت باعث شود اندکی رشد کند.

همیشه در طول تاریخ، انسان ها به مهربانی کردن به یک دیگر تشویق شده اند. همه ما سعی می کنیم تا جایی که می توانیم با دیگران مهربان باشیم، محبت کنیم و مهر بورزیم. زمانی که کاری نیکی برای دیگری انجام می دهیم احساس رضایت و خرسندی داریم. زمانی که نمی توانیم محبتی به دیگری داشته باشیم، گاهی احساس گناه می کنیم و یا با خودمان درگیر می شویم که ای کاش این کار را انجام داده بودیم. با این حال، آن چه خیلی از اوقات فراموش می شود، مهربانی کردن با خودمان است. آیا زمانی که با خودمان بد رفتاری می کنیم: سرزنش کردن خود، انتقاد کردن از خود، نادیده گرفتن بخش های مثبت زندگی مان و...، آیا در این موارد هم احساس بدی داریم؟ چرا در بعضی شرایط نمی توانیم با خودمان مهربان باشیم؟

شاید، یکی از دلایل اینکه کمتر با خود مهربانیم، عدم توجه، تاکید یا اطلاع رسانی در این زمینه است. منظورم این است که آن قدر که در مورد مهربانی کردن با دیگران صحبت شده است، راجع به مهربان بودن با خود کمتر صحبت شده است. حتی، گاهی مهربان نبودن با خود و سرزنش خود، نکته مثبتی تلقی می شود. بعضی افراد از این نوع باورها دارند که انتقاد از خود آن هم کوبنده و بی رحمانه باعث رشد و پیشرفت می شود. بعضی ها باور دارند رضایت از خود حتی ممکن است باعث توقف شود. چرا؟ چون باعث می شود به خود غرّه شوی و این غرور نابه جا مانع ادامه پیشرفتت می شوی؟ نظر شما چیست؟ تا چه حد این باورها صحیح اند؟ آیا شما هم چنین عقایدی دارید؟

کریستین نف Kristin Neff استاد دانشگاه تگزاس University of Texas at Austin مفهوم شفقت به خود را به طور وسیعی مورد بحث و بررسی قرار داد. او مفهوم شفقت را گسترش داد به گونه ای که شفقت به خود دربرگیرنده رنج ها، نقص ها شکست های خودمان نیز بشود. شفقت فقط در رابطه با دیگران معنی نمی دهد بلکه بخشی از شفقت باید نسبت به خودِ انسان باشد. هنگام رویارویی با شکست ها، ناکامی ها، رنج ها و پریشانی ها نیز مهم است که با خود شفیق باشیم. همان طور که اگر دوستی دچار این نوع مشکلات می شود با او مهربانی می کنیم، با خود نیز مهربان و شفیق باشیم: رفیقی شفیق، این بار با خود.

براساس مطالعات لف می توان گفت شفقت به خود دارای سه مولفه اساسی است:

مهربانی با خود عبارت است از برخورد گرم و پذیرنده نسبت به خود هنگامی که با مشکل، رنج یا نقصی در خود روبه رو می شویم. یعنی هنگامی که فرد رنج می برد، دچار پریشانی است یا شکست خورده یا زمانی که متوجه نقص و ایرادی در خود شده است، به جای بی توجهی و غفلت از آن رنج یا نقص و به جای این که از طریق خود انتقادی به خود ضربه بزند، سعی کند رویکردی مهربانانه با خود داشته باشد. در این شرایط بهتر است از خود بپرسیم، که اگر فرد دیگری با همین مشکل یا با همین رنج یا نقص و ایراد به سراغ من می آمد و مشکلش را در میان می گذاشت، من به او چه می گفتم، با اوچگونه برخورد میکردم، و آن وقت باخود نیز همان برخورد را داشته باشیم.

انسان بودن- رنج و پریشانی جزء تجارب عام انسان هاست. انسان بودن با نقص و شکست همراه است. هیچ انسانی نیست که رنج نکشیده باشد و یا در زندگی خود با شکست وناکامی روبه رو نشده باشد. هیچ انسانی کامل نیست. هر انسانی نقص هایی دارد. هیچ انسانی نیست که رنج نکشد. همه ما انسانیم و رنج، پریشانی، شکست و ناکامی بخشی از زندگی ماست. مهم این است که بتوانیم رنج ها و پریشانی ها را کاهش دهیم و بر نقص های مان مسلط شویم.

ذهن آگاهی به انسان ها کمک می کند تا بتواند از تجارب خود، همان طور که هستند آگاه شود. همه انسان ها هنگام روبه رویی با رنج ها، پریشانی ها و شکست و ناکامی ها، دچار هیجان های منفی می شوند، مهم است که چنین هیجان هایی را همان طور که هستند تجربه کنیم، نه این که احساسات و هیجان های منفی ناشی ازتجارب سخت زندگی را سرکوب کنیم یا از آنها فرار کنیم. علاوه براین، ذهن آگاهی به این معنی نیست که مدام به تجارب دردناک مان بیندیشیم و با آنها دست وپنجه نرم کنیم. کاری که افراد خودانتقادگر انجام می دهند این است که تمرکزشان روی شکست ها وناکامی های زندگی است و مرتب به آنها فکر می کنند. به چنین وضعیتی نشخوارفکری گفته می شود. ذهن آگاهی کمک می کند بتوانیم از احساسات و هیجان ها و تمامی تجارب مان آگاه شویم، آنها را مشاهده کنیم ولی در آنها غرق نشویم.

شفقت با خود با دلسوزی به حال خود فرق می کند. در دلسوزی به خود، فرد دایما به مشکلاتی که در زندگی داشته فکر می کند و خود را قربانی شرایط و اوضاع و احوال می داند. در دلسوزی به حال خود، فرد توانایی مقابله با مشکلات و شرایط زندگی را ندارد. آن اعتماد به نفس و شجاعتی که زندگی خود را تغییر بدهد ندارد. گاهی اوقات، دلسوزی به حال خود و احساس قربانی شدن با عث می شود که فرد بیشتر و بیشتر دچار حالت های منفی هیجانی شود. معمولاً، در چنین شرایطی خشم بیشتر و بیشتر بسیار محتمل است. علاوه بر این که فرد برای مقابله و چالش با مشکلات و شرایط نامناسب زندگی خود کار مناسبی نیز انجام نمی دهد.

پژوهش ها وتحقیقات نشان دادند شفقت نسبت به خود با کاهش بیماری های روانی به خصوص اختلالات اضطرابی و اختلالات افسردگی همبستگی دارد. هرچه توانایی فرد در شفقت نسبت به خود بیشتر باشد، از سلامت روان بالاتری برخوردار است. وضعیت شما از نظر خودشفقتی چگونه است؟ آیا می توانید همان طور که با دیگران شفقت و مهربانی نشان دهید با خودتان نیز شفیق باشید؟ آیا با خودتان دوست هستید؟

روان شناسی کودک و نوجوان

رد کردن هیجان ها یا آموزش هیجان ها

یکی از دوستان می گفت: «هنوز هم که هنوز است زمانی که بیمارم دکتر نمی روم تا حالم خوب شود. اگر حالم بد باشد از کسی کمک نمی گیرم. اگر مشکلی داشته باشم به کسی نمی گویم تا شرابطم بهتر شود». وقتی با هم دلیل اجتناب شدید ایشان از کمک گرفتن را بررسی کردیم، گفتند: «هر بار که احتیاج به کمک داشتم، ناراحت بودم، مشکلی داشتم و سراغ خواهر و برادر بزرگ تر یا پدر و مادرم می رفتم این قدر که سرکوفت می زدند و یا مسخره ام می کردند که یاد گرفتم اگر تنها باشم خیلی بهترم. چون بودن آنها فقط شرایطم را بدتر و بدتر می کرد».

والدین نقش زیادی در رشد و پرورش کودکان و نوجوانان دارند. پرورش هیجان ها و احساسات نیز بخشی از رشد کودکان و نوجوانان است. تحقیقات نشان داده افرادی که هیجان های خود را به درستی می شناسند و می دانند با آنها چطور برخورد کنند علاوه بر این که کمتر دچار بیماری های روانی می شوند، از رضایت و آرامش بیشتری در زندگی خود برخوردارند. در این جا، سوال مهمی ایجاد می شود: والدین چه کارهایی باید برای رشد و پرورش هیجانی کودکان و نوجوانان خود انجام دهند؟ هنگامی که کودک یا نوجوان دچار احساسات و هیجان است چه کار باید بکنیم؟ خیلی از موارد ما سعی در آرامش آنها داریم و گاهی اوقات به نظر می رسد که کمک ما باعث بدتر شدن اوضاع می شود و نه تنها آرام نمی شوند بلکه ممکن است بدحال تر هم بشوند. گاهی اوقات، والدین می گویند ما خودمان وقتی می بینیم فرزندمان شاد نیست آن قدر ناراحت می شویم که خودمان به هم می ریزیم.

واقعیت این است که رنج کودکان و نوجوانان موجب ناراحتی همه والدین می شود. والدین سعی و تلاش می کنند تا بتوانند زندگی راحتی برای فرزندان خود تامین کنند و وقتی مشاهده می کنند که فرزندشان نه تنها راحت نیست بلکه دچار پریشانی است احساس می کنند تلاش ها وکوشش های آنان موفقیت آمیز نبوده و همین موضوع باعث می شود آنان به هم بریزند: حالا خفته را خفته کی کند بیدار؟

در این جا نکته مهمی وجود دارد: موقعیت هایی که به خصوص کودکان دچار پریشانی می شوند و احساسات و هیجان های منفی به آنان دست می دهد، فرصت خوبی است که به آنها کمک کنید تا بتوانند هیجان های خود را بشناسند و همین طور راه های کاهش و برطرف کردن این هیجان ها را. ولی معمولاً در این موقعیت ها چه کار می کنیم؟ هنگامی که کودکان با موقعیت های زیر روبه رو می شوند، برخورد بزرگسالان با آنان چگونه است؟

در بسیاری از اوقات احساس و هیجان های کودک کاملاً مورد بی توجهی قرار می گیرد و والدین بدون توجه به هیجان کودک، وارد موضوعات دیگری می شوند. گاهی اوقات سعی می کنند با پرت کردن حواس کودک، توجه او را به موضوع دیگری معطوف کنند تا کودک آرام شود. روش پرت کردن حواس کودک، روش خوبی است و به کودک صدمه نمی زند ولی به کودک کمک نمی کند تا از هیجان ها و احساسات خود بیشتر بداند و بتواند هیجان های خود را بهتر بشناسد و مدیریت کند. گاهی کودک را سرزنش می کنند. در بعضی موارد سرزنش ها نرم و آرام است: «صد دفعه گفتم بستنی ات را زود بخور تا آب نشده. این قدر فِس فِس کردی که بالاخره آب شد افتاد زمین». گاهی اوقات سرزنش ها چندان ملایم نیست: «چرا جلو نمی ری از این که نصف خودته می ترسی؟ چرا این قدر ترسویی؟» گاهی در همان موقعیت سعی می شود به کودک آموزش دهند که مسلما فرصت مناسبی نیست.

در این جا نکته مهمی وجود دارد: موقعیت هایی که به خصوص کودکان دچار پریشانی می شوند و احساسات و هیجان های منفی به آنان دست می دهد، فرصت خوبی است که به آنها کمک کنید تا بتوانند هیجان های خود را بشناسند و همین طور راه های کاهش و برطرف کردن این هیجان ها را. ولی معمولاً در این موقعیت ها چه کار می کنیم؟ هنگامی که کودکان با موقعیت های زیر روبه رو می شوند، برخورد بزرگسالان با آنان چگونه است؟

یکی از واکنش های بسیار شایعی که معمولاً بسیاری از والدین در چنین موقعیت هایی انجام می دهند رد کردن و پس زدن احساسات و هیجان هاست. خیلی عادی و معمول است که ببینیم و بشنویم والدین به کودک این پیام را می دهند که: «چرا ناراحتی؟ برای بستنی ناراحتی؟ این که ناراحتی نداره». یا «چرا خجالت می کشی؟ این که خجالت نداره....»، یا «این که ترس نداره. برای چی می ترسی؟ این که یک بچه است. ببین چه بچه خوبیه ...».

واقعیت این است که چنین فرصت هایی که کودک دچار پریشانی است و هیجان های ناخوشایندی تجربه می کند، فرصت خوبی است که با او در مورد احساسات و هیجان ها صحبت کنید. مهم است که از این فرصت برای پرورش هیجان های او و آموزش نحوه مدیریت هیجان ها صحبت کنید. مهم است که در چنین شرایطی کنار کودک آمده و با او صحبت کنید. انجام دو گام زیر در آموزش به کودک تان بسیار اهمیت دارد:

گام نخست-ازاحساسات و هیجان های خود و کودک آگاه شوید.از احساسات و هیجان های خود فرار نکنید آنها را پس نزنید و همین طور در مورد کودکتان. بررسی کنید:

گام دوم- با کودک خود ارتباط بگیرید. این موقعیت را فرصت خوبی برای یادگیری بدانید.

«چی شد؟ برام بگو. ار چی ناراحت شدی؟ برای بستنی ات چه اتفاقی افتاد؟ از چی ناراحتی؟». با کودک در مورد آن چه او را ناراحت کرده صحبت کنید.

دونکته در رابطه با مطالب بالا حائز اهمیت است:

1-آرامش شماو

2- توجه کردن به احساسات کودک و تشویق کودک به صحبت کردن در مورد آنها.

به یادداشته باشید، مهم است که هنگام پریشانی کودک، شما آرام باشید که بتوانید به او کمک کنید. برای این کار مهم است که شما از احساسات و هیجان های خود آگاه باشید. این همان مطلبی است که در ذهن آگاهی از آن صحبت کردیم.

والدین ذهن آگاه، کودکانی ذهن آگاه تربیت می کنند.

نقد وتحلیل روان شناختی فیلم

«هفت پوند»

داستانی در باره احساس گناه

فیلم هفت پوند بر اساس کتابی به همین نام نوشته گرانت نیه پورتGrant Nieporte است و در سال 2008 ساخته شد. امتیاز این فیلم 6/7 از ده است. کارگردان فیلم گابریل موچینو Gabriele Muccino است وشخصیت اول داستان را ویل اسمیت Will Smithبازی می کند. داستان فیلم بسیار مبهم و رازآلود است و در انتهای فیلم است که بیننده متوجه پویایی های داستان می شود.

نام فیلم برگرفته از کتاب «تاجر ونیزی» شکسپیر است که در آن بدهکار باید یک پوند از بدن خودش را در ازای تعهدی که کرده است بپردازد یعنی جانش را. در این فیلم بحث هفت پوند است: غرامتی بابت هفت اشتباه. در داستان از کلمه هفت استفاده بسیاری شده است: هفت مقدس.

در جمله ای که نقطه عطف داستان محسوب می شود، بن که شخصیت اصلی داستان است می گوید: «خداوند دنیا را در طی هفت روز ایجاد کرد ومن زندگی ام را در هفت ثانیه از دست دادم». داستان، زندگی فردی است با احساس گناه سنگین که برای جبران این احساس گناه اقداماتی را انجام می دهد که کل فیلم را در بر می گیرد.

فیلم در برگیرنده تجارب افرادی است که اشتباهی در زندگی انجام داده اند. اشتباهاتی که پیامدهای گسترده و وسیعی دارد. آنان نه تنها به دیگران لطمه زده اند بلکه به زندگی خود. فیلم زندگی پس از یک تصادف و حادثه را به تصویر می کشد. فاجعه ای که در یک چشم به هم زدن و با یک کار بسیار ساده که شاید هزاران بار انجام داده ایم، رخ داده است. به قول قدیمی ها « کار یک دفعه می شود». هزاران بار کاری انجام شده و کوچک ترین پیامد منفی نداشته و در یک چشم بر هم زدن همان کار، فاجعه ای گسترده و وسیع نه برای یک نفر بلکه برای عده زیادی ایجاد می کند.

زندگی با احساسِ گناه، تجربه تلخی در زندگی هر انسانی است. بسیاری از انسان ها هستند که اغلب به طور ناخواسته کاری انجام داده اند که باعث صدمات جبران ناپذیری شده است. تکلیف این افراد چیست؟ واقعاً، هنگام احساس گناه چه باید کرد؟ کاری غیر از جبران. اگر قواعد اخلاقی را زیر پا گذاشتی که منجر به صدمه و لطمه به دیگری شده است، حداقل کاری که می توانی انجام بدهی، سعی در جبران است. کاری که شخصیت اول داستان در حال انجام آن است. ولی چرا این راه؟ چرا به این روش؟ آیا کار دیگری از او بر نمی آید؟

نکته مهم این است که همیشه راه برای جبران باز است. اگر انسان ها بتوانند خوب فکر کنند. اگر به خود فرصت دهند، بررسی و مطالعه کنند. اگر کمی با خود مهربان تر باشند راه های زیادی وجود دارد. ولی، بن، شخصیت اول داستان با خود هیچ مهربان نیست. او خود را نبخشیده و به دنبال راه حلی است برای جبران. او راه خاص وعجیبی برای پرداخت کفاره گناهان خود می یابد که تا پایان فیلم، بیننده را به دنبال خود می کشد.

فیلم، داستان جبرانی است برای گناهی غیرقابل جبران.

نقد و تحلیل روان شناختی کتاب

«اگوست در اسیج کانتی»

شرحی از بی رحمی و خشونت در یک ازدواج پایدار

کتاب اگوست در اسیج کانتی نوشته تریسی لتسTracy Letts ترجمه آراز بارسقیان است که در سال 1387 توسط نشر قطره در 192 صفحه چاپ شد. اگوست در اسیج کانتی یک نمایشنامه است که در سال 2008 به روی صحنه رفت و توانست در همان سال موفقیت های بسیاری برای لتس همراه آورد: جایزه پولیتزر، جایزه تونی، جایزه حلقه منتقدان تئاتر نیویورک، جایزه دراماتیک نمایشنامه شاخص و جایزه اوتر کریتیکس.

نمایش، روایت 13 شخصیت در سه نسل است: داستان 4 خانواده و چند نفر. نمایش، شرح خانواده بیماری است. خانواده، نهادی مقدس که هدف آن رشد و پرورش انسان هاست. ولی، نه یک خانواده نابسامان. در یک خانواده نابسامان، انسان ها رشد نمی کنند بلکه آسیب می بینند و چرخه این آسیب تا نسل های مختلف ادامه دارد. همان طور که مادرِ ویولت که مادر خانواده است آسیب دیده است. مادری آسیب دیده که آسیب را به خانواده خود و فرزندان خود می کشاند.

خانواده، نهاد مقدسی است: جایگاه عشق، زیبایی، سلامت، انسانیت و .... . ولی، آن چه در نمایش می بینیم چنین نیست. آن چه می بینیم خشونت است. خشونت چه به صورت ظریف و چه به صورت تند و شدید آن. پدر خانواده، مردی است ادیب و صاحب اثر ادبی تحسین شده. اما پس از ازدواج با همسرش، دیگر خلاقیت و هنری از او دیده نمی شود و به دامان الکل پناه می برد. او سال های سال با همسر خود «ساخته» است. نتیجه این همه سازش خشم و خشونتی است که دریافت می کند و همسری که پس از عمری زندگی به حساب بانکی اش بیش از جان او اهمیت می دهد.

در ابتدای نمایش، لتس، تصویر روشنی از یک زندگی خانوادگی چهل و چند ساله به تصویر می کشد. زندگی مشترک پایداری که هر کسی آرزوی آن را دارد و به عنوان یک ازدواج موفق به آن نگاه می کند. ولی هنگامی که پدر خانواده، بورلی، ماهیت زندگی مشترک خود با ویولت (مادر خانواده) و زندگی خانوادگی خود را توصیف می کند، متوجه می شویم که در چه جهنمی گرفتار شده است:

همسرم قرص مصرف می کنه و من مشروب می خورم. این معامله ای که با هم انجام دادیم... یکی از معامله ها. یکی از بندهای قرارداد ازدواجمون... این پیمان بی رحمانه. اون قرص مصرف می کنه و من مشروب می خورم. همان طوری که قرص خوردنای اون به خاطر مشروب خواری های من نیست.... مدت هاست یاد گرفتم به جای اون صحبت نکنم. دلیل دوری مون از همدیگه الان دیگه مشخص نیست. واقعیت اینه: همسرم قرص مصرف می کنه و من مشروب می خورم. و این واقعیت در طول همین چند وقته باعث شده سنت های روزمره ی امریکایی برامون مهم بشه و سرجاشون بونه: پرداخت پول قبض ها، خرید اسباب اثاثیه، تمیز کردن لباسا یا فرشا یا توالتا... انگشتام رو به هم گره زده ام و با امید مفتضحی دارم دعا می کنم همه چی روبه راه بشه، تصمیم گرفتم زندگیم رو به دست قدرت متعال بسپارم... [نوشیدنی اش را می نوشد]... و به طبقه آدمای اجیر شده بپیوندم. (صفحه 16 و 17).

سوالی، که مکرر به ذهن خواننده می آید و ذهنش را مشغول می کند این که چرا این دو نفر با این مصائب به زندگی مشترک ادامه دادند. پس، طلاق برای چه موقع است. پاسخی که به ذهن می آید این است که خوب این دو تحمل کردند ودر عوض فرزندان آن دو سالم ماندند و فرزند طلاق نشدند: تصویری که در ادامه داستان فرو می ریزد. کدام یک از فرزندان این خانواده آسیب ندیدند؟

ماندند و فرزند طلاق نشدند: تصویری که در ادامه داستان فرو می ریزد. کدام یک از فرزندان این خانواده آسیب ندیدند؟ مادر خانواده بیمار است: جسمی (سرطان) وروانی(وابستگی به آرام بخش ها و بسیار خشن و تحقیر کننده). او در دوران کودکی از مادر بیمارش رنج کشیده است. در عوض، خواهرش همیشه نقش ناجی او را برعهده گرفته است و این روابط همچنان در طی دهه ها پیش رفته و نقش ها ثابت مانده و عوض نشده اند. دوباره با حادثه ای که در نمایش رخ می دهد، او به حمایت از خواهر بیمار خود برخاسته است و آن چه در اواسط نمایش مرور می شود فقط آسیب های خانوادگی و نقش های بیمار دو خواهر و مصیبت هایی است که از رفتارهای آنان دامن گیر خانواده های شان شده است: مصرف مواد، خودکشی، خیانت، ناتوانی در برقراری صمیمیت و ... .

با این حال، همین مادر بیمار، قدرتی در خانواده دارد که رفتار دختران 40 ساله خود را مدیریت می کند: به راحتی. مسئولیت اشتباهات خود را به گردن آنان می اندازد و آنان را در احساس گناهی که ساخته است گرفتار می کند: با بی رحمی تمام. جالب است که بدون احساس گناه: حتی ذره ای.

در انتهای داستان، به تدریج حجم مصیبت ها، بی رحمی ها، آزار و اذیت ها روشن می شود: جایی که خواننده با حیرت به ماجرای خانواده ای نابسامان می نگرد و در ذهنش این سوال می چرخد که مگر ممکن است؟ آیا از این بدتر سرِ کسی می توان آورد؟. پیام نمایش این است که هر خانواده ای را نمی توان به صرف گرد آمدن اعضای خانواده کنار هم خانواده دانست.

خانواده جایی است که عشق، احترام، توجه و انسانیت باشد.